با به دنیاآمدن من ( قدم خیر محمدی ) درتاریخ 17 اردیبهشت 41 روستای قایش رزن همدان بیماری سخت پدرم خوب شد وبه همین دلیل اسم مرا قدم خیر گذاشتند. عزیز ودردانه پدر شدم و خواهر وبرادرهایم به من حسودی می کردند. وپدرم اجازه نمی داد دست به سیاه و سفید بزنم شغلم فقط بازی کردن وتفریح با بچه های هم سن وسال خودم بود.
خانه عمویم دیوار به دیوار خانه ی ما بود وهرروز چندساعتی به خانه آنها می رفتیم. آن روز من به تنهایی خانه عمویم رفته بودم سرظهر بود وداشتم ازپله های ایوان پایین می آمدم که یکدفعه پسرجوانی روبه رویم ظاهر شد جا خوردم، زبانم بندآمد برای چند لحظه نگاهمان به هم گره خورد. پسر سرش را پایین انداخت وسلام داد آن قدر هول شده بودم که نتوانستم جواب سلامش رابدهم . بدون خداحافظی دویدم توی حیاط واز آنجا هم یک نفس به خانه خودمان رفتم. زن برادرم ، خدیجه داشت از چاه آب میکشید. من را که دید دلو آب ازدستش رها شد و به ته چاه افتاد، ترسیده بود. گفت: قدم چی شده رنگت چرا پریده؟
از آن روز به بعد رفت وآمد های مشکوک به خانه ما شروع شد هرروز واسطه و بزرگان روستا می آمدند وکم کم فهمیدم صمد به من علاقه مند است وبعد از کلنجارهایی که انجام دادند من وصمد در13 آبان 56 به عقد هم درآمدیم.
درسن 24 سالگی مادر 5 فرزند قد ونیم بودم واسم آنها خدیجه و مهدی و معصومه و سمیه وزهراوبابه دنیا آمدن هرفرزندم صمد درکنارم نبود وبرایم خیلی سخت ومشقت بار بود. اسفند 65 صمد به جبهه رفته بود تا دو سه روزه برگردد اما برنگشت ودر تاریخ 12 اسفند 65 در عملیات کربلای 5 به درجه رفیع شهادت نائل شد.
بعداز مراسم خاک سپاری به خانه آمدیم خانه پر ازمهمان بود دلم می خواست زودتر همه بروند خانه خالی بشود. من بمانم وبچه ها. همه رفتند. تنها شدم. تنها ماندم. تنها ماندیم مهدی سه ساله مرد خانه ما شد. بوی لباس صمد همیشه بین لباس های ما پخش بود. صمد همیشه باما بود. بچه ها صدایش را می شنیدند: درس بخوانید باهم مهربان باشید. مواظب مامان باشید. خدارا فراموش نکنید.
گاهی می آمد نزدیک نزدیک. در گوشم می گفت: قدم! زودباش. بچه هارا زودتر بزرگ کن. سروسامان بده. باید از اینجا برویم . فقط منتظر توهستم. به جان خودت قدم این بارتنهایی به بهشت هم نمی روم. زودباش خیلی وقت است اینجا نشسته ام منتظر توام.